نخبهای از طایفه خورشید که رتبه پروازش بر رتبه کنکور چربید / اگر طالب باشی، واصلی…
■ مهناز روزبهانی- خبرنگار
(تقدیم به شهید احمدرضا احدی؛ شهید برجسته ملایر، به مناسبت کنگره ۸۰۰۰ شهید استان همدان)
سلام احمدرضا جان! صدای بیرمق مرا از دنیای پر هیاهو و توخالی میشنوی! من لیلی جنونزدهام که در لابهلای هیاهوی بیامان مردمِ خوابنمای دنیازده، به بدرقه خودم آمدهام؛ سفری از من به تو…
■ مهناز روزبهانی- خبرنگار
(تقدیم به شهید احمدرضا احدی؛ شهید برجسته ملایر، به مناسبت کنگره ۸۰۰۰ شهید استان همدان)
سلام احمدرضا جان! صدای بیرمق مرا از دنیای پر هیاهو و توخالی میشنوی! من لیلی جنونزدهام که در لابهلای هیاهوی بیامان مردمِ خوابنمای دنیازده، به بدرقه خودم آمدهام؛ سفری از من به تو…
آمدهام تا معادله زندگیام را حل کنی! در این لحظههای سُربی، نگاه مطمئنت را بر من بباران، سوگند میخورم زیر بارش “نگاه خدا” چتر همه خواستههایم را ببندم تنها به این امید که “آرامش” در شورهزار وجود متلاطمم، جوانه بزند و سبز شود؛ احمدرضا جان، اینجا خاطرات بوی باروت میدهد.
هرچقدر فکر کردم نفهمیدم که چرا انسانیت آنتن نمیدهد! به خاطر چادری که روی سرم نقش بسته حسابی بدهکارم، گناه کردم، یک جایی بیهوا دلم لرزید، خواستم عاشق بشوم، آدمها اجازه نداند، راستی دلِ تو در کدام زاویه زندگیات، چند درجه رو به خدا لرزید که اینقدر ماندگار وجود خاکیات ویران شد تا روحت نقش و نگار سرافرازی این دیار را تا ابد یدک بکشد؟!… میدانم خیلی چیزها سادهتر از آنند که درکشان کنی!
آسمانِ شبزده وجودم را با نگاهت ستارهباران کن، در کثرت مسیرهای فرعی، راه اصلی را گم کردم، به خطا رفتم، کمکم کن، آمدهام تا یادم بدهی از درون بزرگ شوم! به من بیاموز جوانههای باورم را در کدام گوشه از اعتقاداتم بکارم تا به بار بنشینند…
تو از “حرمان هور” گفتی، حالا من بعد از ۳۷ سال میخواهم از “حرمان تو” بنویسم؛ از واقعههای بعد از ۱۲ اسفند ۶۵، تو خوبتر از من یادت هست؛ چه قشنگ اسفندی شدی تا وطنت همواره بهاری باقی بماند.
هرگز نفهمیدم شوریدگی و شیداییات چه اندازه وسعت داشت که آفتاب ۱۵ روز تمام محو تماشای وجودت بود و سرانجام در آرامستان “عاشورا”، به طایفه حسین(ع) پیوستی! یادت هست که میگفتی: “باید تکهتکه وجودمان خدا باشد”، نمیدانم چند سال نوری از این باور عمیق فاصله دارم؛ تو معتقد بودی: “اگر طالب باشی، واصلی”، آمدهام در این فصل سرمازده، به گرمای وصال برسم…
دلم بدجوری از این سایههای سنگین متحرک گرفته، میخواهم تا ته دنیا فقط پای اعتقادات تو بنشینم. برایم از شبهای منوّری بگو که قیمت نداشتند، قصه خونآلود تداوم نبرد و استقامت لابهلای شمالیترین نخلستانهای جنوب، نیستانهای “رأسالبیشه”، کارون، اروندرود، هور، هویزه، مهران، دهلران و خلیج همیشه فارس را برایم روایت کن، از جایی برایم بگو که آسمان به زمین رسیده بود! از موسیقی تلخ تیربارهای دشمن، صفیر خمپارهها در هوای منطقه، سوت مهیب موشکهای کاتیوشا و رجزخوانی دوشکاهای عراقیها بگو.
حکایت غربتزده دختران سوسنگرد را برایم بازگو کن تا هرگز یادم نرود برای چه تکهتکه شدی! خدا آنقدر دوستت داشت که همیشه نامت را قبل از همه مینوشت؛ در زندگی، در دانشگاه و در پرواز…
احمدرضا جان! نفسِ مطمئنه تو مایه مباهات است، اما حالا نگاه کن، بعضی جوانهای ما با جراحی پلاستیک رگ غیرتشان را برمیدارند تا احساس سبکی بیشتری کنند! و اصلاً شنیدن داستان پارهکردن حلقوم نوجوان بسیجی در سنگرهای کردستان توسط بعثیها برای یافتن کدهای بیسیم و یا صحنه مواجه شدن با جنازهای که چشمانش را با کارد از حدقه بیرون آوردهاند، احساساتشان را تحریک نمیکند؛ آنان کلاً در فضا سیر میکنند!…
مطمئنم هنوز هم موجهای خروشان ساحل کارون نتوانسته این جمله تو را که: “من امام را دوست دارم”، از خاک تفتیده اهواز پاک کند، کل وصیت تو یک خط بود، پای درس کدام استاد نشستی که به این حدّ از پختگی و اختصار رسیدی؟!…: “فقط نگذارید حرف امام زمین بماند…”؛ همین…
درونم هنگامه عجیبی به پاست، دنبال کسی میگردم که “حالم” را تحویل کند، شهید احمدرضا احدی! تویی که به سمت بینهایت میل کردی، نگاهم کن شاید خدا از چشمان تو تماشایم کند!
سلام مرا به رفقای شفیقت مجید اکبری، داریوش ساکی، حیدر کاظمی و حسن صفایی برسان، التماس دعا…
■ به قلم: مهناز روزبهانی – خبرنگار – ۱۴۰۲
// انتهای پیام //