بانوی روزهای گرم زندگی…
“مادر” آفریده شد تا دل ببرد از آدمی و اگر نباشد جای خالیاش زندگی را خالی کند از سکنه، آفریده شد تا دست هایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند…
■ یادداشت از: مهناز روزبهانی(خبرنگار)
“مادر” آفریده شد تا دل ببرد از آدمی و اگر نباشد جای خالیاش زندگی را خالی کند از سکنه، آفریده شد تا دست هایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند…
مگر می شود برای ” مادر ” نوشت و اشک در چشمان کسی حلقه نزند؟!… سال هاست برای مسئولین نوشتم، از دردها، مشکلات و رنج های مردم قلم زدم اما غافل از دردها و بغض های فروخفته انسانی که در کنارم دهه ها زیسته و نفس کشیده اما در گذر بی امان و تکراری، روزگار بسیار فراموشش کردم و نادیده گرفتمش…
همه ما به نوعی در حق این انسان قصور داشته ایم، انکار بی فایده است… ” مادر ” را می گویم؛ کوهی ظریف و سرشار از احساس و عاطفه که سراسر زندگی اش رنج و مصیب بوده و هست…
یاد این غزل استاد ” محمد علی بهمنی” می افتم که:”
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است!
اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است….”
رد نگاهش را دنبال می کنم، همچنان بی صدا درد می کشد، برف پیری بر گیسوانش نشسته، چقدر چروک های صورتش بیشتر شده، اصلا چه زمانی این همه چروک در صورتش نقش بست که من متوجه نشدم؟!…
همیشه از کودکی تا به حال می ترسیدم، از نبودنش، از جای خالی اش، از دیر آمدنش و برگشتنش به خانه، از دور شدن و بیمار شدنش…از درد کشیدن های متوالی اش….
بیمار که می شود و بی احتیاطی که می کند، ناخودآگاه عصبانی می شوم و این عصبانیت نشأت گرفته از ترسی شدید است که مبادا خدایی نکرده اتفاقی برایش بیافتد…
حالا در ۸۰ سالگی اش همیشه تنم می لرزد، اینکه قرص هایش را به موقع و صحیح بخورد، اینکه فشار و قند خونش بالا پایین نشود، وقتی از درد قفسه سینه، پاها، زانوان، کتف و دیسک کمرش می گوید، دلم بی هوا خالی می شود…
” مادرم ” را می گویم، خوب که فکر می کنم می بینم چقدر دوستش دارم و هرگز فرصت نشد به او بگویم…
چشم هایش دیگر سوی گذشته را ندارد، می دانم به عینک نیاز دارد اما هربار که از او می پرسم: خوب می بینی؟… برای اینکه ناراحت و نگران نشوم، می گوید: آره، روشنِ روشن…
چقدر شب ها بی صدا گریست ، وقتی پدرم سال ها خانه نشین بود….
چقدر خانمانه و مقتدرانه حفظ آبرو کرد و از نیازها و خواسته های زنانه اش گذشت و بیماری هایش را صبورانه تحمل کرد تا ” خرج دوا و درمان” تحمیل هزینه اضافی به بدنه خانواده نباشد…
چقدر پیر شده، مادرم را می گویم… و حالا همدم روزها و شب هایش تسبیح هزار دانه ای است که چند سال پیش از مشهد برایش سوغات آوردم، می نشیند کُنج خانه و برای همه رفتگان و آشنایان و … فاتحه و صلوات نذر می کند و ذکر می گوید و ذکر می گوید و ذکر می گوید…
همه همسایه ها و اقوام به دعایش سخت معتقدند… چقدر رنج کشید، چقدر حرف نگفته در گوشه سینه اش تلنبار شده، راستی چقدر این روزها دلش نازک شده و زود اشک هایش جاری می شود و چقدر من از این زن دور شده ام…
وقتی قیچی به دست می نشیند مقابلم و می گوید:” بازهم یک موی سفید دیگر، می شه کوتاهش کنی؟”… انگار وداع با طراوت زنانگی برایش سخت است…
وقتی با اشتیاق می نشیند پای سریال های تلویزیون، انگار چیزهای مهمی را در وجودش کم دارد و حالا دنبال حسرت های گذشته اش در سریال ها و فیلم های خیالی می گردد.
دیگر نه پای رفتن برایش مانده و نور چشمی و نه حافظه ای … صبح تا شب در تنهایی خودش خاطرات گذشته را تورق می کند و من هنوز دل خوشم به بودنش، به صدای نفس هایش، به صدای این ” بانوی روزهای گرم زندگی….”
تقویم را ورق می زنم، می رسم به میلاد فرخنده و با سعادت اسوه تمام عیار مکارم و قله رفیع فضائل صدیقه کبری، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر…
با خودم می اندیشم؛ روز مادر، فقط یک روز ساده در تقویم نیست، همه روزهای مان روز مادر است، اصلاً وجودمان به وجود این زن گره خورده…
زن ها، رئیس جمهور هم که باشند، دلشان سایه سر، پناه و تکیه گاهی امن می خواهد، دلشان می خواهد یکی نازشان را بکشد و قربان صدقه همه چیزشان برود…
زن ها، وقتی همیشه توی خودشان باشند و آرام آه بکشند، وقتی به جای قهقهه های شاد، فقط لبخندی تلخ بزنند و سکوت کنند، بدانید که چیزهای زیادی درونشان مُرده است، زن ها، گذشت کردن و بخشیدن را خوب بلدند، زن بودن، مادر بودن و همسر بودن کار دشواری است…سایه همه مادرها مستدام…
■ یادداشت از: مهناز روزبهانی(خبرنگار)
// انتهای پیام //